سردرگم و غریبانه

متو نی برگرفته از درونی خسته و تنها

سردرگم و غریبانه

متو نی برگرفته از درونی خسته و تنها

بازگشت امید

هرچه به این دنیای بی سر و ته نامعلوم می نگرم,نمی بینم چیزی جز غم و اندوه.غصه ای که در جشن و شادی آدمیان به قلبم چنگ می زند.ذهن فقیرم هر چه آرزو و رویاست,  حقیر می پندارد.هر چه پیش میروم از پسم دور می شوم. و هر چه پس میروم از پیشم دور و دورتر

میشوم.با این پس و پیشها خود را در نقطه ی مقهور ناامیدی میبینم.هر چه انرژی پیش رفتنم را صرف درک گذشته ام میکنم, به هیچ درکی نمی رسم. و هر چه قدرت فراموش کردن ایام گذشته ام را در نقطه ی پیش رفتنم به سوی آینده متمرکز میکنم, ایجاد این تمرکز را نمی بینم.در

بهاری که گلهای لاله زیبائی بی مثالشان را بر روی طبیعت نقش بسته بودند. و با لبخند زیبایشان با پونه های همسایه غرق شادی بودند. میخکهای شکفته از قلب طبیعت مکمل نمایش این صمیمیت و شادی بودند. وزش نسیم خوش بهاری , با رقص زیبائی که به گلها میداد. چشمها را

مجذوب خود میکرد. ابرهای سفید و سیاه و تکه تکه ای که بر فراز آسمان , گه گاهی جلوی تابش رخ زیبای خورشید را می گرفتند.سایه ای سرد و تاریک بر فضای گلها به وجود می آوردند.که غم و غصه رابر رخ زیبای گلهای سرشاد و خندان حک میکرد چه زیباست صدای چیک چیک گنجشکان و  نغمه ی زیبای بلبلان بر روی شاخه های نازک تازه جان گرفته ی بهاری درختان.که بر فضای اطراف حیات طبیعت طنین انداز است.

گوشهای شنوا از شنیدن این نوای خوش در گوش هم زمزمه ی شادی میکردند. دیدن این زیبائیها و شاهکارهای خلقت دل محزون هر آدم عاشق ماتم گرفته ی رانده شده از درگاه عشق را,سوار بر اسب دوباره ی امید حس می کند.چند لحظه ایست دیده ام را به دو گلی دوخته ام. که با ایما و اشاره نسبت به هم ابراز عشق می کنند. یک گل لاله و یک گل میخک, از دور با هم حرف میزنند. کاش میدانستم به هم چه می گویند. جالب اینجاست از دو

تبار مختلفند عشق که مرز نمی شناسد. به گذشته های دورم بازگشتم. که قلبم سوار بر اسب سفید آرزوها به سوی میخک هدفم می تاخت.لبخند های شیرین میخک به لاله تنش را میلرزاند.چشمهای سبز و دلربای آن میخک تن ناز ,با لرزش لبریز از شبنم من پریشان احوال را    بی تحرک و مبهوت خود نموده. گویی

از دست رفته ام را باز پیش رو می بینم.قلب باخته و هراسناک لاله از شوق رسیدن و ترس نرسیدن,تنم را سرد می کند. مبادله ی حرفهای نهفته ی دل بواسطه ی دیده گان , چقدر زیباست.ناز و عشوه ی میخک زیبا توجه همه را به خود جلب کرده.به خصوص یکی از میخکهای همسایه اش را بیشتر.بیمی در چشمان لاله عاشق نقش بسته.و ذهنش را در گرداب و بوران جدائی غوطه ور کرده است. میخک ناز همچنان به چشمان لاله ذل زده و او را خواهان است. و نمی خواهد آن میخک دگر را به قلبش راه دهد.لاله ی عاشق

قصد دارد خویش را از جا بکند و میخکش را در آغوش بگیرد. میخک نیز همچنان.به یاد شور و شری که نسبت به میخک از دست رفته ام را داشتم , افتادم. بارها خویش را از جا کندم و آغوش گرم عشقش را لمس کردم.اما افسوس که خزان بختم شهر عشقم را در بر گرفت.و برگهای سبز امیدم را با پرهای قرمز عشقم پژمرده کرد. تا میخک زندگیم را به ناچار به دست تقدیر ناخواسته بسپارم.

و مدتهای مدید در انتظار شکفتنی دوباره بمانم.  اکنون که لاله ی قلبم پس از سپری کردن خزان  های متوالی دوباره شکفته است. چشم به گلستان لاله و میخکها دوخته,تا باز رنگ عشق و دوست داشتن به خود بگیرد.اما افسوس نه از تبار لاله نه از میخک و نه از تبارپونه گلی نیست به رویم لبخند بزند.تا دوباره به راهی که سالها گمش کرده بودم, بازگردم. و مزه ی شیرین از لبانم رفته را دو باره روی لبانم لمس کنم.......

شکست طلسم نشد ها _2_

...... سکوتی مطلق حکم فرماست, سکوتی که لرزه بر اندام را در گوشها نجوا میکند.و بسان تیغ محنت , بیخ محبت را در هم کوبانیده. تا درختان از میوه ی عشق بارور نباشند. در حال دیدزدن حبس گاهی هستم, که صدای شیون و زاری محبوسان خراش بر دلها میزند. خراشی که زخمی لاعلاج بر قلبها حک کرده. و دل خون شدن ره آورد این محبس است.

دربندان این محبس جه کسانی هستند؟

فرهاد کوهکن که مدتهای مدید سخره های کوه را شکافت, تا یک لحظه به دیدن شیرین شاد باشد. مجنون بیابان که فرسنگهای بی شماری را با پای برهنه و لبی تشنه پیمود. تاقبل از موعد اجلش رخساره ی زیبای لیلی را زیارت کند. و عاشقانی که  درراه معشوقشان وطن زجرها کشیده اند. تا سرانجام در سیاهچالهای مخوف این زندان, به غل و زنجیرهای بی رحم محنت گرفتار آیند. کاش مفری بود. شب عجیبی است. در آنسوی شهر صدای جزر و مدهای دریا به گوش میرسد. و ترسی ناگزیر بر ساحل مفلوک طنین انداز است. ترسی که حاکی از عدم آرامش امواج دریاست. هر از گاهی دریا بحر خون می شود. گویا آبزیان نیز اسیر این طلسمند. و ماهیها یکی پس از دیگری طعمه ی کوسه های خشمگین می شوند. و طلسم دیوهای شکست ناپذیر نسل ماهیها را رو به زوال سوق میدهد. هم اینک قایقی شکسته را می بینم. که معلوم نیست سرنشینانش چه کسانی بوده اند و به چه سر نوشتی گرفتار آمده اند.دیده وذهنم مجذوب بادبان             

تکه پاره ی قایق گشته , چرا که نوشته آزادی را باید با خون خرید. آیا این قایق درهم شکسته میتواند ناجی باشد؟ افسوس که عدم وجود ستارگان در آسمان این شام تیره و تار, راهنمای حرکت را از این خیل در حال فنا سلب کرده, و ناامیدیها را دو چندان نموده.گر کماندار ظلمت شکن را بیابیم,سکان این قایق درهم کوبیده را به دست ناخدایی مجرب خواهیم سپرد.تا امواج مالامال از خشم را یکی یکی شکسته, این خیل در حال فنای فنا ناپذیر به ساحل نجات برسند. صدایی بس نجوس که نشانگر چهره ای عبوس است.مدام در گوشم نجوا میکند.که اینجا نقطه ی پایان

است و هیچ مفری نیست.ولی نه, این طلسم نشکستنی را باید شکست. با قدرت اراده , با عزمی راسخ و جزم شده این دریا را باید همچون عصای موسی پیامبر شکافت و به ساحل مقصود روانه شد. این دریا دریای غم نیست که فاقد ساحل باشد. بلکه دریای زجر و انزجار است.

وساحلی بس مفرح و دلگشا دارد.که دیدنش قابل وصف و توصیف نیست. در حین اینکه مات و مبهوت  به این دریای مرموز خیره بودم. صدایی  بس مهلک و نفس گیر سکوت  مطلق این شب بی پایان را در هم شکست. صدای رعد و نور برق آسمان مملو از ظلمت, و مستتر از ابرهای قطور سیا هی, دیده ها را مبهوت و مجذوب خود نمود. صدای طپش پر از حزن و اندوه قلبها شاید بیانگر آن باشد, که دنیا به آخر رسیده. و تا لحظاتی دیگر زمین و دریا تا عرش ملکوتی در هم پیچیده

خواهد شد. باید نظاره گر باشیم که چه خواهد شد. به گمانم غرش رعد با نور هراسناک و زیبای برق در جدالند. چه زیباست.هر آن نوری که آسمان را روشن میکند.و این روشنی جرقه ای از امید در دلها می افکند. ظاهرا کماندار ظلمت شکن با فرود آوردن تیر پیکاندارش بر سکوت ممتد ناشی از یاس میخواهد, نمایش ستارگان را بر دیدگان بنمایاند.در آنسو سکوت مطلق ناشکستنی با غرش خشمناک ابرها در نزاع است.  که چرا شعله های امید را می خواهی برافرازی . بارانی شدید باریدن  گرفت.  و اشک و عرق ناشی از ناامیدی و خستگی طاقت فرسای دیده ها و تنها را

از دم زدود. سرانجام ستارگان که شعله های امید و اهنمای ما خواهند بود, چهره گشودند. لبخندی که اختران بر لب دارند, نوید بقای حیات به قلبهای محزون میدهند. جشن سروری که بر دلها حاکم شده نباید باعث از دست رفتن زمان شود.  و باید سکان این قایق مفلوک را به دست دو ناخدای معروف که از دیرین شهره ی  خاص و عام بوده اند,, سپرد.دو ناخدا به نامهای عشق و صداقت... هم اینک سوار بر این قایق شکسته از ساحل نابودی به سوی ساحل امید روانه ایم. گویا این دریا همان دریای غم است. و ساحل نجات ندارد.چرا که آنسویش ناپیداست.ولی درخشش ستارگان و محو شدن ابرهای ضخیم ظلمت نوید امید دارند. و نباید از پارو زدن به سرمنزل مقصود یک آن دریغ کنیم.نفسها در سینه ها حبسند.ماههاست سوار بر این قایق روی

امواج آب شناوریم. مثل اینکه درجا ساکن بوده و هیچ حرکتی نداشته ایم. تنها تغییری که احساسش قابل لمس است. محو شدن ساحلی است که فنا را بر بقا ارجح میدانست.و خطی قرمز بر پرچم رهایی کشیده بود. دیده های لرزان به آسمانی دوخته شده اند, که جز ستارگان ساکن چیزی دیگر نمی بینند. شاید متظر ستاره ی دنباله داری هستند.که ساحل دریای غم و حسرتها را به ما بنمایاند. امواج دریا در حال ارتفاع گرفتنند.آیا طوفانی ویرانگر در راه است.و قصد نابودیمان را دارد؟ ما مبارزین ره صلح و عدالت, عهد بسته ایم. تا پای جان بایستیم. آیا دو

ناخدایمان ,,عشق و صداقت,,قدرت رهایی و نجاتمان از این طوفان ناخواسته را خواهند داشت. نعره ی کوسه های خشمگین به گوش میرسد. گویا طوفانی در کار نیست. و این کوسه های خشم گرفته امواجی از جزر و مدهای سرشار از رعب و وحشت به وجود آورده اند. اما چرا؟ مثل اینکه آنان نیز مدتهای مدیدی است, طلوع آفتاب صداقت را نظاره گر نبوده اند. و از درد و ناله ی ناشی از عدم  پایان این شب  مملو از سیاهی , امواج دریا را به جان هم می اندازند.  و با زبان بی زبانی درد خود را بیان می کنند. همچنان به شکلی به ظاهر ساکن در حرکتیم.درد نرسیدن

می خواهد نای رسیدن را از ما بگیرد. آیا در این ناکجاآباد چشم بر روی دنیا خواهیم بست. یا چشم بر دنیایی دیگر خواهیم گشود؟گردبادی از دور به چشم می خورد.باز این دلهای پریشان و چشمهای خسته ی نیمه باز نظاره گر چه صحنه ای خواهند بود؟ چه زیباست و چه مهلک. لحظه ای دلها سر شار از امید, لحظه ای دیگر غم بار و ناامید. گر امیدی در دلها ریشه دوانیده بود,

از این تند باد مخوف وجودش ساقط خواهد شد. لحظه به لحظه آن ویرانگر نابه هنگام نزدیک و نزدیکتر میشود. صدای طپش قلبها را در این جو حاکم به گوش شنوائیم.در این حین ستاره ای دنباله دار بر فرق آسمان همچون تیر از پیکان رهاشده با سرعتی عجیب در حرکت است. ضربان قلبها دو چندان شده, یک سوی دیده ها به آن ویرانگر است. و سوی دیگرش به آن شعله ی امید. گویا این همان جرقه ایست که میخواهد جهت مشرق زمین را نشان دهد. ولی آن تندباد نیز از همان جهت به سویمان در حرکت است.حال که جهت طلوع را یافته ایم,سکان شناور را به آنسو

هدایت کرده ایم.با اراده و عزمی جزم شده و بادلهایی محزون اما سرشار از امید, به سمت نشان داده شده در حرکتیم. همه داریم به خوابی فرو میرویم, که ناشی از خستگی مفرط است. شاید دگر دیده باز نکنیم, و جانان را به جان آفرین تسلیم کنیم. در حالی چشمانم بی درنگ باز شدند, که نور طلوع در آنسو هویدا بود.همه ی دیده ها بی درنگ باز شدند.و بهت زده مجذوب این طلوع نا باورند. پس آن تندباد چه شد.. همین عشق و صداقتمان آن ویرانگر را از پای درآورده. تا دگر بار

طلوع خورشید و بخت شروعی نو را بیایبم. از فرط شادی در پوست خود نمی گنجیم. چیزی به ساحل نمانده, چه زیبا و مفرح است.واین تجربه ای شد تا صلیب عشق و صداقت را بر گردن امید بیاویزیم, و یک لحظه از این مثلث موفقیت غافل نباشیم و دوری نگزینیم.

شکست طلسم نشدها _1_

مدام گله از روزگار و تقدیر ورد زبانمان گشته بی خبر از اینکه زیر بنای زندگی را با سنگها و ملاتی آغشته از ندانم کاریها بنا نهاده ایم. و دیواری بلند از اغفال بالا کشیده ایم تا با اقبال هم خانه نباشیم.و اتاقهایی سرشار از ناکامی و نامرادی را نظاره گر باشیم. نوشیدن آب حسرت از دست رفته ها نه تنها رفع تشنگی ندارد بلکه عطشی لا علاج به ارمغان دارد. شیشه های شکسته ی خانه ی سرنوشت همچون قلبی پاره پاره لبخند بر لب دارند. لبخندی که سرشار از تاسف و تاثر است . چکه ی تیرکهای نابجای سقف بسان اشک جاری از دیده ی گریان شکست می نمایاند.

گویی بوف کور از همین جا نشات گرفته , و خرابی پشت سر با سرابی که پیش رو میبینم دست به یکی کرده اند. تا جام رهایی از این طلسم هرگز نوشیده نشود. اما نه هر طلسمی قابل شکستن است . و باید شکسته شود. برگهای زرد و طلائی درختان یاسی بد هیکل برفضای اطرافانداخته اند. یاسی که حاکی از پایان خوشیها و در مقابل آغاز و شروعی مجدد  میباشد. همچنان خویش را در تکاپوی گمشده ام می بینم. گر گمشده ام را بیابم تیر پیکاندار عشق و صداقت را بر شکاف سینه اش فرود خواهم آورد . و سور و سفره ای تدارک می بینم یک سرش رابیابان  مجنون و سردیگرش را کوه فرهاد به هم بپیوندد.

بارش باران هجر و جدایی سیلی خروشان را به وجود آورده , که قدرت نابودی هر اراده ای را اراده دارد. ابرهای به ظاهر معصوم با زبان بی زبانی می خواهند بفهمانند که خورشید عشق و صداقت بار دگر طلوع نخواهد کرد. و با غرشهای شدید و مالامال از خشم مهر تایید بر این فاجعه میزنند. اما نه, این خورشد نبابد به یکباره غروب کند . و تابلوی طلوع ممنوع بر سر راهش ببیند. اکنون سیاهی شب از راه رسید . و آسمان شهر را ظلمتی از خوف و هراس در بر گرفت. چشمان مضطرب و پریشان بی کسان به درگاه طلوع خورشید خیره اند. و با خود می گویند آیا طلوع امید را خواهند دید...و یا در این ظلمت و قهر پر از سیاهی طعمه ی گرگان بی مروت روزگار خواهندشد.

 برگهای سبز درختان از وحشت این شب بی پایان نای ایستادن بر سر شاخه ها را ندارند.و قطرات پاک شبنم یارای زدودن سیاهی ناشی از ناامیدی را از سطوح برگها ندارند. گویی ساز تداوم نت های شکست و پایان بر سطح شهر گرده افشانی شده , و پاهای امید در غل و زنجیری نا گسستنی اسیر و طلسم دیوهاشده اند. و فرشته ی نجات و رهایی توان گسستن این پرده ی قطور ظلمت را ندارد.

 براستی این نقطه ی کور کجاست و چه نام دارد؟

جائی است که دربانانش از شاخه و برگهای نازک , سیم خاردارهایی ساخته اند . که زمانی مظهرعشق ودوستی بوده اند. و حصار آزادی را با این سیم خاردارها پوشانیده اند. و با تابلوی رهایی مطلقا ممنوع , درختی تنومند از هراس و وحشت بنا نهاده اند. که انشعابات این ریشه ی نابجا روز به روز فزونی میابد. اینک در این سیاهی شب و خرابات ماتم چشم به آسمانی دوخته ایم. که خالی از ستاره است. و برق نوید بخش اختران را هیچ نمی بینبم. کاش کماندار سپیدی تیر روشنایی را بر این ظلمت خوفناک فرود می آورد. و پرده ی ابرهای سیه روی طلسم شده را پاره پاره می کرد. تا نمایش ستارگان حقیقت را نظاره گر می شدیم...............

این متن ادامه دارد.......

 

 

لایه ای نازک اما پر محتوا بین عشق و دوست داشتن

به نام خدای حقیقت که یک لحظه دوریش را قابل تحمل نمی بینم. حتی اگر خطوط زنگ زده ی

ناامیدیها را زنده گرداند.

آینده ای که از لای درزهای بودن و نبودن چشمک میزند, حاوی لبخندیست که گویای تبسمی

سرشار از خوبیهاست.نه تبسمی که معنای نیشخندی تلخ و ابهام آمیز در خود داشته باشد.و

احساساتی که پر از عشق و عشقی که سرشار از تعهدات سخت و طاقت فرسا میباشد, را به

کام نبودن برساند. دیواری به نام وسوسه بین احساس علاقه و عاشق بودن چهره نمائی میکند.

دل دادن یا دل بریدن. نمیدانم آیا یارای شکستن این دیوار را خواهیم داشت ؟ نمیدانم آیا نای وارد

شدن به این راه و معنویاتش را خواهیم داشت ؟ صیقلی بس پاک و کامل برای قلب را لازم است ,

که همچون برگی در سحرگاه با قطره ی شبنمی خود را جلا میدهد. احساس علاقه همچون گل

میوه ی درختی است نارس اما شکفته, و با وزش هر نسیمی ممکن است پر پر شود. و به میوه

مبدل نگردد. عاشق شدن بسان میوه ایست که کامل رسیده و هیچ نسیمی یارای پر پر کردنش را

ندارد. یا بهتر آنست بگویم بیدی است که بهبه هر بادی نمی لرزد. اما فرقی بس بزرگ چهره نمائی

دارد, گل میوه با آب آبیاری شده و کند به سرانجام خویش می رسد. لیکن احساس علاقه با

محبت آبیاری شده و سریع به سرانجام خود میرسد. و مبدل به بیدی می شود که مالامال از قدرت

و استواری است. بیا تا استواری همچون بید را بر گزینیم, تا پر پر شدن آخر قصه نباشد. چشم به

کوه عشقت دارم تا آتشفشانش فوران کند.

عشق در ادوار مردمانی عشق نشناس

به هر سو که مینگرم نشانی از تلاطم شکستهاست. امواجی که سرشار از بایدها و نبایدهاست.

چراغهائی که روشنگر شبهای ظلمت و تاریکی بودند, روزها نورافشانی دارند.تا قلبهای خسته ی

ناامیدان در شبهای بس تاریک و مخوف در حزن و اندوهی غیر قابل تحمل به سر برند.کبوترانی که

حامل پیغامهای محبت بودند, از وحشت ظلمت این شبهای بی پایان دگر سبکبالان پیش نیستند

جلادان محنت باعث وبانی این پیش آمدها میباشند.و کاپ طلائی عشق را به قلاده بسته اند. تا

هر چه طوق زرین است بر گردن بی مهران هویدا باشد. سخن از ناامیدی نیست شکوه از

مردمانیست که نام روزگار را بد نام کرده اند.چرخ گردون به روال خود در حرکت است, و هر بدی که

از مردم می بیند با تاسفی لبریز از خشم گوشزد میکند.خطاب به کسانی که در خوابی بس

عمیق از غفلت گرفتارند.عزیزم قلمم به سوی توهمات و خیالات بر روی کاغذ نمی لغزد,واقعیاتی

تلخ و تاسف بار است که مدام قلبم را میرنجاند.عشقی که هم اکنون شهر ظلمتم را آکنده از

روشنی و امید کرده توئی.و امیدی که گلهای پژمرده ی عمرم را آبیاری میکند, تا شقایقهای قلبم

سرشاد و زنده بوی خوش زندگی به خود بگیرند,وصال توست.بی شک بهاری که سرآغاز حیاتم

گشته, شکفته از قلب پاک توست.و چراغی که کلبه ی محبت قلبم را روشنی بخشیده ,

سرچشمه اش نور بی پایان محبت توست.نشانی از غم و غصه ندارم چون در قلبت جا دارم.غم و

غصه ات را بر جان خویش میزنم چون کلبه ی قلبم سرای توست.